ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان سکوت شیشه ای

برگه آزمایش رو توی دستم مچاله کردم و به این فکر میکردم چه بلایی سر یوسف بیارم.... اصلا دلم نمیخواست بچه دار بشم ولی این شاهکار یوسف بود... بعد چند ماه عذاب کشیدن حالا میدیدم تو آستانه چهار ماهگی بودم... شهره با لبی خندن گفت: دستش درد نکنه داداشم گل کاشت
-شهره هیچی نگو اعصاب ندارم
-مستانه نمیشه بچه دار نشین
-نه انقدر زود
-زود؟ نا سلامتی نزدیک به دوسال شده ها....
-چرا تو این چهار ماه نفهمیدم....
-از بس خنگی.... یعنی حتی به اوضاع خودت شک هم نکردی
-نه.... اصلا دقت نکردم
با شهره به طرف خونه برگشتیم...
-شهره بر نداری شهر رو خبر دار کنی ها.....خودم میخوام اول به یوسف بگم بعدش به بقیه
-باشه میذارم خودت بگی ... الهی عمه فداش بشه
دل شهره خیلی خوش بود... این بچه نباید میومد... هنوز نمیدونستم آخر بازی چی میشه و قراره مستانه برنده بشه یا افسانه فقط میدونستم که این بچه نباید میومد
-چرا از بیرون بهش زنگ نمیزنی
-هزار بار گفتم خوشم نمیاد با یوسف تلفنی حرف بزنم....
-تو بر عکس همه هستی ها... امیر تا برگرده من هزار بار بهش زنگ میزنم و حالشو میپرسم
-من تو نیستم ...
-اه چقدر بد اخلاق شدی تو... نمیشه باهات حرف زد... بیچاره داداشم
وقتی رسیدیم خونه برگه آزمایش رو روی میز انداختم و به هوای آوردن میوه و شیرینی به آشپزخانه پناه بردم
شهره یک ساعتی پیشم موند و بعدش رفت. مثل دیوانه ها راه میرفتم...بچه!!
دستم رو بی اراده به طرف شکمم بردم... من مادر میشدم؟ هنوز زود بود ولی .... دلم لرزید از حس چیزی که توی وجودم رشد میکرد
یوسف نزدیک ساعت 9 بود که رسید خونه
-سلام خانوم
-سلام و کوفت .... برو خدا رو شکر کن که دیر فهمیدم
-چی رو؟
برگه رو به طرفش پرت کردم و گفتم: شاهکار تورو
برگه رو دید... انگار باورش نمیشد... مثل بچه ها ذوق کرد... هنوز از رفتارش توی شوک بودم....

روز به روز سنگین تر میشدم.... عملا هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم یوسف مثل یه بچه بهم رسیدگی میکرد... همه خوشحال بودن که یوسف اون دختر کذایی رو فراموش کرده... خودمم همین طور... این بچه با این ناخواسته بود ولی باعث شد پدرش برای همیشه واسه من بشه.... دلم برای اتاق خودم تنگ شده بود ولی به خاطر حالم اصلا نمیتونستم از پله ها بالا و پایین برم... سر گیجه شدیدی داشتم.... به خواهش یوسف خونه صدیقه خانم موندگار شدم تا این ماه آخر هم تموم بشه.... یوسف شب ها شیفت نمی موند و یک سره کنار من بود تا برای بچه اسم انتخاب کنیم یا رویا بافی کنیم.... نتایج سونوگرافی میگفت بچه ام پسره.... هرکس برای اسمش یه نظر میداد... انتخاب اسم رو به عهده یوسف گذاشته بودم.... دوست نداشتم خودم اسم پسرم رو بذارم اگر دختر بود اسمش رو نازنین میذاشتم ولی برای پسر هیچ نظری نداشتم...
چند ساعتی بود که درد شدیدی توی شکمم می پیچید و بعد قطع میشد... نمیدونستم وقتش شده یا نه... راجع به درد های گذری شنیده بودم... نفس هامو عمیق و شمرده تر کردم... روی تخت به سختی نشستم و به یوسف که خیلی آروم خوابیده بود نگاه میکردم.... حس میکردم الان بچه از گلوم بیرون میاد.... دستم رو به میز کنار تخت گرفتم تا بتونم بلند بشم... بچه توی شکمم تکون میخورد....
دستم رو روی شکمم کشیدم و گفتم:
-الان نه.... همه خوابن.... آروم باش
درد هام هی شدید تر و فاصله بین اونها کمتر میشد... طاقتم تموم شده بود...
-یوسف.... یوسف جان
یوسف سریع از جاش بلند شد
-یوسف جان هول نکنی ها.... فکر کنم وقتش شده
-از کی درد داری
-چند ساعتی میشه
-چرا بیدارم نکردی
سریع لباس پوشید و چادرم رو به دستم داد.... دردم شدید تر میشد... یک دفعه چیزی لزجی حس کردم... کیسه آبم پاره شده بود... با صدای یوسف همه بیدار شدن.... سریع سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رفتیم.... تنها چیزی که تو خاطرم مونده بود صدای پرستار بود که میگفت : بچه نفس نمیکشه
**
چشامو به سختی باز کردم... حس میکردم نا ندارم حتی پلک بزنم... یوسف دستمو گرفته بود و کنار تختم نشسته بود
-بیدار شدی.... تبریک میگم عزیزم
تازه همه چیز یادم اومد
-بچه ام مرده؟ بچه ام کو؟
-چی داری میگی؟ پسرت مثل شاخ شمشاد میمونه به باباش رفته
ملتمسانه پیرهنش رو چنگ زدم و گفتم: یوسف راستشو بگو... پرستاره گفت نفس نمیکشه
-بذار بیارمش ببینیش
و از اتاق بیرون رفت... حس میکردم بهم دروغ میگه... دوست داشتم سرم دستم رو بکنم و دنبالش برم... همین که روی تخت نشستم با یه جسم کوچیک وارد اتاق شد
-ببینش.... چقدر نازه
باورم نمیشد پسرم زنده باشه... فقط به جمله آخر پرستار فکر میکردم
-این بچه کیه؟
-خل شدی... بچه ماست... نگاهش کن
-یوسف دروغ که نمیگی؟
-مستانه چته تو.... چی داری میگی؟
-پرستاره گفت پسرم نفس نمیکشه
انگار فهمید چی شده... لبخندی زد و گفت:آره یه لحظه نفسش قطع شد ولی الان می بینی سالمه.... ببین چقدر نازه
یواش یواش باورم شد ... بغلش کردم و به صورت سرخ و موهای کم پشتش خیره شده... لب های کوچیکش رو باز کرد و خمیازه ای کشید.... دست هاش خیلی ظریف بود... میترسیدم بهش دست بزنم
پرستار با لبخندی وارد شد و به یوسف گفت: تبریک میگم آقای دکتر.... چقدر پسرتون خوشگله.... میخوایم تو بخش براش اسفند دود کنیم
یوسف تشکری کرد و گفت: ممنون... لطف دارین نمیخواد ممکنه واسه بیمارا خوب نباشه
پرستار رو به من کرد و گفت: باید بهش شیر بدین.... گرسنه است
یوسف بعد رفتن پرستار در رو بست و گفت: بهش شیر بده.... میخوام مادر بودنت رو ببینم
حس شیرینی که وقتی به سینه ام لب میزد رو فراموش نمیکنم... با ولع خاصی شیر میخورد.... دلم میخواست تا ابد همین طور میماندم خوشحال و خوشبخت
**یوسف اسم پسرمون رو میلاد گذاشت. میلاد باعث شده بود تمام محبت و توجه یوسف برای من بشه... انگار افسانه مرده بود و هیچ وقت وجود نداشت... یوسف به همه چی عادت کرده بود درست مثل من... میلاد روز به روز شیرین تر میشد.... قید کار کردن رو زدم و فقط به زندگیم فکر کردم... بعد تموم شدن درسم تصمیم داشتم حداقل تا وقتی میلاد بچه است کار نکنم.... شهره دانشگاه رشته علوم تغذیه قبول شد و نگهداری از بچه هاش رو من به عهده گرفتم... سعید و سهیلا و میلاد با اینکه اختلاف سنی زیادی نداشتند ولی دردسر هایی بودن هرکدومشون.... زندگی ام به خوبی پیش میرفت و این خوشحالم میکرد....
***
6 سال گذشت... میلاد فردا راهی کلاس اول دبستان میشد.... سعید و سهیلا زودتر از اون مدرسه رفتند و هر روز با کلی خاطره بر میگشتن.... مسعود وارد دبیرستان شده بود و مهشید هم دانش آموز ابتدایی شده بود.. همه بچه ها بزرگ شده بودند و همه بزرگ ها پیر..... قرار بود پدر یوسف رو عمل کنن... چند وقتی بود قلب درد داشت.... شهره بچه ها رو پیش من گذاشته بود و به سر کار رفته بود... ازدواج و بعد از اون بچه دار شدنم همه برنامه ریزی هام رو به هم زده بود و این اصلا باعث نگرانیم نمیشد خوشحال بودم یوسف رو دارم و اون من رو پذیرفته.... صدیقه خانم با شریفه به مشهد رفته بود... قرار بود بچه ها رو به خانه پدریم ببرم.... مامان سرما خورده بود و خونه مهتاب بود.....میخواستم سر فرصت دستی به سر و روی خانه پدری یوسف بکشم.... به لطف یوسف گواهینامه گرفته بودم و یوسف هم برای راحتی من یه ماشین برام خریده بود.... نگهداری از سه تا زلزله بدون ماشین سخت ترین کار بود... بچه ها رو سوار کردم و به خونه پدریم بردم... توی راه میلاد بهونه میگرفت... میدونستم دلش هوای پدربزرگش رو کرده... آقاجون تا شب به خونه بر نمیگشت و داشتم فکر میکردم چطوری سر میلاد رو گرم کنم....با اینکه چند سالی بود از اون محل رفته بودیم و موقعیت اجتماعی یوسف هم تغییر کرده بود ولی هنوز مطبش رو داشت... دو روز از هفته رو توی این مطبش میگذروند...
به خونه پدریم که رسیدیم بچه ها با دیدن حوض و درخت ها هوس بازی به سرشون زد و من خوشحال از اینکه سرشون گرم میشه به داخل رفتم... زیر کتری رو روشن کردم و تا جوش اومدن آب تصمیم گرفتم سری به اتاق سابقم بزنم... آخرین بار وقتی میلاد 3 ساله بود اومدم توی اتاقم...
حالا بعد این همه سال وارد اتاقی میشدم که شاهد گریه ها و شیطنت هام بود... مثل اتاق مسعود اتاق من هم دست نخورده باقی مونده بود... انگار یک ساعت پیش از این اتاق رفتم... کتاب هام، سجاده ام، لباس هام.... همه چی سرجاش بود... همه چی حتی تلفن...........
نفسم با دیدن تلفن حبس شد... روزهایی که از این تلفن استفاده میکردم تا با یوسف حرف بزنم جلوی چشمم پدیدار شد.... و من چقدر از این تلفن خاطره داشتم
حس وسوسه کننده به جونم افتاد... دوست داشتم یوسف رو محک بزنم... از طرفی حس شیرینی داشت که مستانه پیروز میدان میشد و از طرفی حس تلخی بود که افسانه بازنده این بازی میشد... میخواستم بدونم هنوز یک صدا براش ارزش داره یا یک عمر زندگی ، یه پسر که واسه ما بود.... نمیدونستم چیکار کنم... نمیتونستم به حسی که تو وجودم جون گرفته غلبه کنم.... دلم میخواست بدونم این همه صبر من ثمر داشته یا نه... نمیدونستم یوسف رو میشد امتحان کرد... از اینکه دو سر ماجرا خودم بودم حس خوبی نداشتم... از طرفی بازنده بودم و از طرفی برنده... جدال با خودم خیلی سخت بود... دلم میخواست بدونم یوسف من رو انتخاب میکنه یا خودم رو... کار احمقانه ای بود ولی ارزش داشت....
بچه ها هنوز توی حیاط مشغول بودن..... پرده رو کنار زدم تا به بچه ها تسلط داشته باشم تا اگه سمت اتاقم اومدن قطع کنم... تلفنی که سالها بیخود کنج اتاق مونده بود رو دوباره به پریز زدم...صدای بوق رو شنیدم و چند بار روی شستی زدم تا از سالم بودنش مطمئن بشم... دلهره داشتم.... دستم می لرزید... از شدت هیجان و ترس گوشی رو گذاشتم....
میترسیدم میدونستم کارم اشتباه محض... اگر یوسف حتی یک درصد افسانه رو انتخاب میکرد نابود میشدم... من با همه چی یوسف کنار اومده بودم و حالا به خاطر حماقت میخواستم زندگیم رو نابود کنم... نباید اینکار رو میکردم گوشی رو برداشتم و توی کمد گذاشتم... باید با این احساس احمقانه مقابله میکردم.
برای اینکه این وسوسه رو از خودم دور کنم به طبقه پایین رفتم و برای بچه ها میوه پوست کندم.... گرچه تمام حواس من به طبقه بالا بود ولی باید بی خیال این اشتباه میشدم... طاقت شکست رو نداشت و دلم نمیخواست میلاد طعم بدی از زندگی رو بچشه.... نمیخواستم دید بدی در مورد پدر یا مادرش داشته باشه
بعد از خوردن میوه بچه ها رو به خونه پدری یوسف بردم و با کلی قربان صدقه راضیشون کردم کمکم کنند. نزدیک غروب بود که یوسف اومد... از دیدن خونه که تمیز و مرتب شده بود خوشحال شد و بغلم کرد و گفت: دست خانم خودم درد نکنه
-خسته شدم یوسف
آروم زیر گوشم گفت: میخوای خودم برات رفع خستگی کنم
-دیوونه
خودم رو از تو بغلش بیرون کشیدم و به طرف پنجره رفتم تا بچه ها رو صدا کنم... هوا رو به سردی میرفت و دلم نمیخواست هنوز مدارس شروع نشده مریض بشن.... در حین اینکه با کلی غر غر بچه ها رو از توی حیاط به داخل میبردم صدای زنگ تلفن رو شنیدم
یوسف جواب داد و از لحن و حرف زدنش فهمیدم شهره است
-پاشو بیا این زنگوله هات رو ببر مخمون رو خوردن
-.....
-مگه مستانه پرستار بچه های توئه... خودش رو از کار کردن انداختی که خودت بری کار کنی.... ببینم مگه اون امیر نمیتونه خرجتو بده
-....
-بیاین اینجا هم این بچه ها رو ببرین هم شام بگیرین بیارین....
با چشم و ابرو اشاره میکردم بلکه دست از مسخره بازی برداره ولی گوشش به این حرفها بدهکار نبود
وقتی گوشی رو گذاشت گفتم: چرا آبروی من رو می بری؟
-من آبروتو بردم؟
-خب شام درست میکردم
-نمیخواد... به جای شام درست کردن به من برس
-یوسف
-جانم
-هیچی
-بگو مستان... چیزی میخوای؟ مسافرت دو نفره
از اینکه انقدر خوشبخت بودم غرق در خوشحالی شدم... چرا باید خرابش میکردم!!
-نه مسافرت دونفره نمیخوام... امسال میلاد میره مدرسه... میشه منم برم سرکار
-میشه ولی خسته نمیشی... خسته بشی نمیتونی به من برسی ها
-چقدر فکر خودتی... پس من چی؟
-وای چه مثل دختر بچه ها شدی... باشه بذار ببینم چی میشه
با صدای بچه ها بحثمون قطع شد و یوسف سرگرم بازی با بچه ها شد.... خوشبختانه قرار بود شام رو شهره بگیره و منم میتونستم استراحت کنم

تا اومدن شهره و امیر درگیر یوسف و بچه ها بودم... امیر در حالی وارد خونه شد که توی دستش کیسه کباب بود و بوی عطر کباب همه رو مست کرده بود
یوسف با دیدن امیر شروع کرد به اذیت کردن
-به به... بالاخره یه مو ازت کندیما
شهره چشم غره ای به یوسف رفت ولی فایده نداشت.. از رفتار بچگانه یوسف خنده ام گرفته بود. کباب ها رو از دست امیر گرفت و گفت: برو دیگه بچه هاتم ببر
شهره با حالت قهر گفت: وا یوسف فقط واسه کباب منو میخوای؟
-تورو نه ولی شوهرتو چرا
بچه ها که از بحث و شوخی بین یوسف و امیر به وجد اومده بودن سعی داشتن خودشون رو توی این شوخی دخیل کنن
با شهره برای چیدن سفره به آشپزخانه رفتیم
-مستانه
-جانم
-یوسف درست شد؟
-درست؟ مگه درست نیست؟
-یعنی فکر دختره رو از سرش بیرون کرده
نمیدونستم چی بگم.... خب خودمم توی این موضوع شک داشتم... تصور اینکه یوسف من رو تنها بذاره برام مثل عذاب بود....
-آره شهره... یوسف خیلی عوض شده
-خوشحالم... از خوشبختی تو و داداشم خوشحالم... خدا رو شکر اون خیر ندیده رو فراموش کرد
لبخند محوی زدم و به مرتب کردن ظرف های شام مشغول شدم
بعد از شام شهره خونه پدرش موند و من و یوسف و میلاد که خوابش برده بود به خونه برگشتیم. یوسف میلاد رو توی اتاقش گذاشت و گفت: خوب شد ماشین نیاوردم ها
-آره... راستی نمیخوای بی خیال مطبت بشی؟
-کدومش؟
-اونی که نزدیک خونه پدریته
-نه... مستانه این یکی رو ازم نخواه
مثل یه هشدار ته دلم ترسید.... افسانه که تازه برام مرده بود زنده شد و جون گرفت و توی ذهنم غول بزرگی شد
کاش امروز یوسف رو محک میزدم ولی ترس از دست دادن یوسف مثل خوره به جونم افتاد
دیگه به بحثمون ادامه ندادم و سعی کردم اعصاب خرابم رو با فکر کردن به مدرسه رفتن میلاد آروم کنم

یوسف بلند شد و گفت: نمیخوای بخوابیم؟
-برو الان میام... کارهای فردای میلاد رو بکنم اومدم
دستش رو دور شونه هام انداخت و گفت: همش میلاد، سعید، سهیلا... پس کی وقتت واسه من میشه
با لب های آویزان به اتاق خواب رفت.. اون مطب.... مطب و تلفنی که من رو به یوسف پیوند داده بود الان روحم رو خراش میداد نمیتونستم با خودم رقابت کنم... میترسیدم با گفتن حقیقت زندگیم برای همیشه نابود بشه... طاقت از دست دادن یوسف و پسرم رو نداشتم...
قلبم تیر میکشید. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. زیر کتری رو خاموش کردم و وقتی خیالم از بابت صبحانه میلاد راحت شد به اتاق خواب رفتم... یوسف بیدار بود
بدون اینکه چراغ رو روشن کنم لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. یوسف به سمتم چرخید و گفت: دلم برای با تو بودن تنگ شده
-یوسف
دستش رو روی بازوهام کشید و گفت: جانم
-من میترسم
-از چی عزیزم؟
سرش رو به طرف گردنم آورد و زیر گوشم گفت: نترس دیوونه من تنهات نمیذارم
**
میلاد بعد از کلی بهانه گیری راهی کلاس درس شد. ماشین رو روشن کردم و به طرف بیمارستان رفتم. دوست داشتم به بهانه سر زدن به پدر یوسف، اونو هم غافلگیر کنم... همین که وارد بخش شدم پرستارهای جوانی که پشت ایستگاه پرستاری مشغول غیبت بودند سلام بلندی کردند..
-خانوم ها... دکتر کجاست؟
-آقاتون؟.. تو اتاق 303 پیش پدرشون
با لبخند تشکر کردم و به طرف انتهای راهرو که اتاق پدر یوسف بود رفتم. میدونستم آوردن دسته گل به این بخش ممنوعه و برای همین با چند کمپوت راهی شده بودم. یوسف کنار تخت پدرش نشسته بود و با پدرش حرف میزد.
-سلام
با صدای من هردو ساکت شدند . پدرشوهرم که مثل قبل خشک و جدی نبود و پیری به خوبی توی وجودش خودنمایی میکرد با مهربانی ازم استقبال گرمی کرد.
-سلام مستانه جان
کمپوت ها رو کنار تختش گذاشتم و گفتم: خوب با هم خلوت کردین ها
یوسف بلند شد و گفت: این عروست حسابی دلم رو میشکنه دعواش کن
پدرش خنده ای کرد و حرفی نزد... با اینکه ساعت ملاقات نبود ولی به عنوان همراه یکی دوساعتی رو با پدر شوهرم گذروندم
بعد از بیمارستان راهی خونه شدم. یوسف مریض داشت و برای همین موفق نشدم باهاش خداحافظی کنم
دلم میخواست استرسی که گریبانگیرم شده بود تموم میشد
تا برگشت میلاد و دوقلوها از مدرسه خودم رو سرگرم درست کردن نهار کردم.

کیک رو بریدم و به چشمان لبریز محبت یوسف خیره شدم. تولد هشت سالگی میلاد بود. پسرم دیگه بزرگ شده بود. کلاس دوم بود و شاگرد ممتاز!!
یوسف عاشق زندگیمون روبد و این تنها چیزهایی بود که برام ارزش داشت. شهره با صدای بلندی گفت: این زیر زیرکی دید زدنتون رو بذارین واسه بعد.. کیک رو بدین هلاک شدیم
یوسف چاقو رو از دستم گرفت و گفت: خواهرمی درست اما یادت باشه زنم برام عزیز تره ها
بعد کیک رو برید و بی توجه به غرغرهای شهره هر تکه رو توی یک پیش دستی گذاشت
میلاد خودش رو توی کادوهایی که گرفته بود غرق کرده بود و هر چند دقیقه که چیز جدید کشف میکرد بالا و پایین می پرید.
هرکس گوشه ای نشسته بود. نگاهم به سهیلا افتاد با اینکه فقط 9 سال داشت ولی خیلی بیشتر از سنش می فهمید و درک میکرد
به شهره که کنارم نشسته بود و تند تند کیک میخورد گفتم: انگار سهیلا شبیه خودت شده ها... هر وقت دیدمش داره کتاب میخونه
-آره... عاشق کتاب شده... میدونی کدوم کتاب رو میخونه؟
-نه!!
-همون کتابی که روز آخر سهیل بهم داده بود... میگن کتاب کودکانِ... واسه همین کاری به کارش ندارم... نمیدونم توش چی دیده فقط اونو میخونه... خوشحال باشه ناراحت باشه ، هرچی باشه اونو میخونه
-هنوز داریش؟
-آره همه کتابا رو دارم... امیر اونها رو دید فهمید کتاب دوست دارم... تو اثاث کشی چشم سهیلا بهش افتاد و گیر داد و برش داشت و دیگه بهم نداد
-شهره
-هوم؟
-فراموشش کردی؟
-مستانه من الان خوشبختم... دوتا بچه دارم که عاشقشونم... شوهری دارم که یه ساعت دیر بیاد میمیرم و زنده میشم... و فقط میدونم اون موقع بچه بودم... خام بودم... الان عشق واقعی رو درک میکنم... سهیل مثل مادرش دیوانه بود.... اگه زن عموی من جنون نداشت که خود کشی نمیکرد
-یعنی میتونی قبول کنی اون موقع اشتباه میکرد؟
-قبول کنم؟؟ الان تنها کاری که میکنم اینه دعا به جون بابام کنم نذاشت خودم رو اسیر یه پسر بچه لوس دیوانه بکنم... یکی که حتی نمیتونست دماغش رو بالا بکشه و همه زندگیش چهار ورق کتاب بود
حرفی نزدم... حس کردم امیر روی صحبت آروم ما توجه خاصی پیدا کرده... دلم نمیخواست با یاد آوری گذشته زندگی شهره رو خراب کنم... یوسف میلاد رو صدا کرد و گفت:
-کادوهات رو دیدی مامان بابا یادت رفت
با دیدن خنده میلاد هرچی فکر منفی توی ذهنم بود پاک شد
مسعود میلاد رو صدا کرد و رفتند... خوشحال بودم که همه چی طبق خواسته هام پیش میره

با صدای زنگ تلفن از جام پریدم.... تو تاریکی اتاق نمیتونستم تلفن رو پیدا کنم و نمیخواستم میلاد و یوسف هم بیدار بشن.... کورمال کورمال تلفن رو پیدا کردم
صدای ترسان سهیلا توی گوشم پیچید
-الو.... زن دایی....
-سلام سهیلا جان چی شده.... چرا این وقت شب زنگ زدی؟
-زن دایی مامانم دیوونه شده... بیاین اینجا داره خودشو میکشه!!
صدای جیغ شهره و داد و فریاد امیر میومد... نفهمیدم چطوری یوسف رو بیدار کردم
-یوسف.... یوسف پاشو تروخدا کشت خودشو یوسف
یوسف بدتر از من که هول کرده بود بیدار شد
-چی شده مستان.... کی خودشو کشت؟
-شهره.... سهیلا گفت دیوونه شده
-یا خدا.... بذار زنگ بزنم بهش
-نه صدای جیغش میومد... پاشو بریم اونجا
نفهمیدم چطوری من و یوسف حاضر شدیم
میلاد که از سر و صدای ما بیدار شده بود گفت:
-مامان چی شده؟
-بخواب پسرم... ما میریم جایی کار داریم میایم
-واسه آقاجون اتفاقی افتاده.... مامان منم میام
-میلاد جان برو بخواب
یوسف عصبی شماره خونه شهره رو میگرفت...
-اه این وقت شب با کی حرف میزنن؟؟
میلاد کتش رو روی لباس تو خونه اش پوشید و گفت:
-منم میام
نمیتونستم جلوشو بگیرم.... نگران شهره بودم.... صدای جیغش ترسم رو بیشتر کرده بود
-یوسف جان بریم؟!!
یوسف در حالی ترسیده بود با عصبانیت گفت: دستش به خواهرم خورده باشه میکشمش عوضی رو
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.... نمیدونستم چی شده.... به امیر نمیخورد دست بزن داشته باشه... یعنی تو این همه سال ندیده بودم از گل نازک تر به شهره گفته باشه....
یوسف با سرعت زیادی رانندگی میکرد.... نمیدونستم چی شده و میترسیدم.... دعا میکردم مشکلی بین شهره و امیر نباشه چون میدونستم یوسف امیر رو زنده نمیذاره.... شهره یه جایگاه خاص برای یوسف داشت....خدا رو شکر به خاطر نبودن ترافیک اونم توی نصفه شب، زود رسیدیم
یوسف بدون اینکه ماشین رو قفل کنه پیاده شد و زنگ رو زد

یوسف بدون اینکه ماشین رو قفل کنه پیاده شد و زنگ رو زد
میلاد که مثل ما ترسیده بود و از اینکه جلوی خونه شهره اومده بودیم تعجب کرده بود گفت: بابا سوئیچ رو بده قفل کنم
یوسف سوئیچ رو پرت کرد و به محض باز شدن در به طرف پله ها رفت... نمیدونستم منتظر میلاد بمونم یا برم.. میلاد در رو قفل کرد و با هم راهی شدیم
سرم توی پله ها گیج میرفت... نفهمیدم چطوری خودم رو بالا رسوندم
یوسف مثل دیوونه ها یقه امیر رو گرفته بود
-چیکارش کردی.... چه بلایی سر خواهرم آوردی
-یوسف به خدا من کاریش نداشتم.... بیا بچه هاش هستن بپرس... یوسف من خودم بدتر از شما ترسیدم
شهره خودش رو توی اتاق خواب سهیلا قایم کرده بود
یوسف یقه امیر رو ول کرد و منم به سمت اتاق سهیلا رفتم
-شهره.... شهره جان باز کن
-شهره............ عزیزم مستانه ام باز کن
صدای هق هق شهره بلند شده بود
به طرف سهیلا چرخیدم و گفتم: عزیزم مامانت چشه
مثل ابر بهار اشک میریخت.... سعید خودش رو به من رسوند و گفت: زن دایی بیدار بودم درس بخونم دیدم تلفن زنگ میزنه.... گوشی رو برداشتم یه خانمی گفت با مامان کار داره... صداش خیلی بد میومد... بعد مامان باهاش حرف زد مثل دیوونه ها شد
-از کجا بود دایی جان
-نمیدونم دایی
و بغضش ترکید
امیر بغلش کرد و گفت: یوسف به داد شهره برس.... نمیدونم چشه
یوسف پشت در رفت و هرچی سعی کرد باز نشد
-امیر کلید یدک نداری
سهیلا مثل فنر پرید و گفت : الان میارم دایی
با آوردن کلید در رو باز کردیم... شهره یه چیزی رو توی بغلش گرفته بود و زار میزد
یوسف میخواست باهاش حرف بزنه، نذاشتم و خودم داخل رفتم ودر رو بستم
با دیدنم خودش رو توی بغلم انداخت و گفت: مستانه دیدی بدبخت شدم... دیدی خودمو بیچاره کردم
-شهره چی شده.... دارم میمیرم بگو تروخدا
صدای یوسف که بچه ها رو آروم میکرد تو هق هق های شهره گم شد
-مرد مستانه... میفهمی مرد.... من به حرفش گوش ندادم
-شهره واضح حرف بزن... داری منو سکته میدی ها
-مرد... سهیل مرد!!

دوباره به هق هق افتاد.... هیچ تصوری از اینکه چرا شهره این حرفها رو میزد نداشتم... یوسف در اتاق رو باز کرد و گفت: مستانه چشه
بلند شدم و بیرون رفتم... باید یه سری چیزها رو به یوسف میگفتم.... تا اگه خودش صلاح دید به امیر هم بگه... شهره شدیدا تحت تاثیر شوک مرگ سهیل بود.... نمیدونستم برای چی باید انقدر به هم می ریخت... خودش گفت فراموشش کرده و نباید بهش فکر میکرد و حالا نمیدونم چرا اینجوری شده بود
یوسف رو به اتاق سعید بردم
-باید باهات حرف بزنم
-مستانه تو چی میدونی که من نمیدونم
-راستش خیلی چیزها
-مستانه نترس... هرچی شده رو بگو
-یوسف الان تو باید عاقل باشی.... میدونم حرفهایی که میزنم برات سنگینه خودمم میدونم سخته ولی باید بتونی از خواهرت حمایت کنی
یوسف بدتر شد... اه.... نمیتونستم چهار کلمه حرف بزنم
-یوسف جان
-فقط بگو
صداش از خشم دو رگه شده بود...
هرچی بین شهره و سهیل بود رو گفتم... یوسف فقط گوش کرد
-یوسف به جان میلاد بیشتر از این که گفتم نبوده چه بسا کمتر هم بوده... سهیل حتی دستش به خواهرت هم نخورده... نمیدونم الان امیر بفهمه شهره واسه یه عشق قدیمی اینجوری شده چه برخوردی میکنه
-شهره .... شهره... چرا آخه... چرا به من هیچی نگفت... من که اومده بودم... خودم حمایتشون میکردم
-یوسف جان شهره میترسید... مگه چند سالش بود فقط 19 سال... فکر گفتنش هم براش عذاب بود چه برسه به خود گفتنش
-یعنی انقدر ترسناکم... همه ازم بترسن
-یوسف اگه ترسناک بودی همه زندگی شهره تو نبودی... یوسف قبول کن براش سخت بوده... من نمیدونم روز آخر دقیقا چی شده... فقط وقتی دیدم شهره به امیر جواب مثبت داد جا خوردم
-مستانه.... یعنی هیچی نبوده
-نه به خدا.... الان نمیدونم چی به شهره گفتن اینجوری شده
-یعنی چی... یعنی فقط واسه شنیدن اینکه سهیل مرده تا سر حد جنون رفته
امیر در زد و وارد شد.. با وارد شدن امیر هردومون ساکت شدیم
-یوسف بهم بگو شهره چشه
یوسف سرش رو پایین انداخت
-یوسف .... به خدا دوستش دارم که دارم بال بال میزنم بدونم چشه.... یوسف شهره چشه
بعد سمت من چرخید و گفت:
-مستانه خانم تروخدا بگین چرا اینجوری شده... آخه چی بهش گفتن... شهره تا دوساعت قبل شهره قبل بود مثل همیشه بعد اون تلفن اینجوری شد
حرفهامون با شنیدن صدای تلفن نصفه کاره موند
شهره و امیر هر دو به طرف تلفن خیز برداشتن ولی امیر زودتر رسید
-بله
-....
-سلام مادر جان.... نه بیدار بودم... چی شده
-...........
-یوسف اینجاست... بگم کی مرده؟
-...........
-تسلیت میگم.... الان نمیتونه حرف بزنه... بعدا میگم بهشون... خوابه..... باشه صبح زود میایم
-.................
-حواسم هست... نگران نباشین تسلیت میگم
گوشی رو گذاشت

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 58
بازدید هفته : 107
بازدید ماه : 104
بازدید کل : 11749
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس